چقدر زيبا شريعتي توصيف ميكنه:
ايمان بي عشق اسارت در ديگران است و عشق بي ايمان اسارت در خود.
ايمان بي عشق تعصبي كور است و عشق بي ايمان كوري متعصب.
عشق بي ايمان هاي و هويي است براي هيچ و عطشي بسوی سراب و شتاب ديوانه واري است به سوي فريب و دروغي است كه ان را نميشناسي مگر به آن برسي و چون به آن رسيدي همچون سايه اي موهوم محو ميگردد و جز خاكستر يأس و بيزاري و نفرت بر جا نمي ماند .عشق بي ايمان تا هنگامي هست كه معشوق نيست و چون هست شد نيست ميگردد.
اين عشق با وصال پايان ميگرد و ان عشق با وصال آغاز.
ايمان بي عشق همچون محفوظاتي است كه در انبار حافظه محبوس است و علمي جامد و مرده است و با روح در نمي اميزد واين است كه عالمي پديد مي اورد جاهل، و مي بينيم كه چه بسيارند و چه زشت، و ايمان بي عشق نيز زنداني است پر از زنجير و غل و بند كه روح را مي ميراند و دل را ويرانه ميسازد و زندگي كلمه اي بي معني ميگردد و انسان لفظي مهمل و اثارش عبارت است ازريش و تسبيح و مهر نماز و انگشتر عقيق و طهارت دقيق.......
وعشق بي ايمان اثارش عبارت است از زير ابرو برداشتن و قر و غمزه و استعمال كردن و رنگ هاي مختلفه به خود ماليدن و پشت چشم نازك كردن و اخم هاي كه در مواقع خاص حواله ميگردد و غيره كه همه متوجه اسافل اعضا است و بس كه قلمرو اين عشق از اين مرز نميگذرد .
واما ايمان پس از عشق!چه بگويم؟
همين ايمان بي عشق كه موهوماتي زشت و بي روح و منجمد است و همين عشق بي ايمان كه جوش و خروش و شر و شورهايي فصلي از زندگي است كه با پيري يا ازدواج يا كم غذايي يا قرض يا پست اداري يا يك نامزد پولدار ديگري كه پدري دارد حاجي و پا به مرگ منتفي ميشود و چه ميگويم؟ حتي در اوج طغيانش اگر توي خيابان زهرابت گرفت و ناراحتت كرد ان را فراموش ميكني.
خدايا بمن عشق با ايمان عطا كن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر