نشان فیس بوک

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

بسيجي واقعي

حاج همت

در یادها

بچه ها! امروز می خوام از مرد بزرگی براتون حرف بزنم که چشم هایی پر از مهربونی داشت و فقط به دفاع از میهن فکر می کرد. از مردی که به خاطر آسایش ما جون خودش رو فدا کرد. امروز سالروز شهادت حاج محمّد ابراهیم همّت، یکی از رزمندگان راه خداست. بچه ها! کدام یک از شما، تا حالا اسم شهید همت رو شنیدید. اگر از بزرگ ترای خوبتون بپرسید، حتما بهتون می گن که همّت کیه و چرا نامش بر سر زبون هاست. بچه ها! همه ما برای این که بتونیم فرد مفیدی برای انقلاب و میهنمون باشیم، باید یه الگو داشته باشیم، پس چه خوبه شما بچه های ایران، درباره زندگی شهید همّت مطالعه کنید تا شما هم بتونید مثل او آدم با ارزشی برای کشورمون باشید.

در قلب ها

بچه ها! نام مردان بزرگ، همیشه در قلب ها باقی می مونه. یکی از این مردای بزرگ، شهید حاج محمّد ابراهیم همّته که فرمانده بزرگ لشکر 27 محمّدرسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم بود. افراد این لشکر و تمام کسانی که در جبهه بودن، شهید همّت رو خیلی خیلی دوست داشتن. اونا با دیدن حاج همّت، به طرفش می دویدن و اونو در آغوش می گرفتن. می دونید چرا این همه به شهید همّت علاقه داشتن؟ آخه بچه ها! حاج همّت موقع شادی و غم با اونا بود و اونا رو تنها نمی گذاشت. او یه دوست واقعی برای رزمنده ها بود. دردِ دل هاشون رو می شنید و تا اون جا که می توانست، به همشون کمک می کرد. امیدوارم که ما هم بتونیم مثل او، یه دوست واقعی باشیم.

معلّم شهید

او یه معلم نمونه بود. شهید حاج ابراهیم همّت رو می گم. بچه ها! او تو یکی از مدرسه های شهرضا، به بچه هایی که دوران راهنمایی رو می گذروندند، درس می داد؛ درس تاریخ. همه شاگردانش دوستش داشتن، خیلی زیاد. آخه او خیلی ساده و بی آلایش به سر کلاس می رفت و هر چی می دونست، به بچه ها یاد می داد. اونم بچه ها رو دوست داشت و می گفت که شیرین ترین لحظات عمرش رو، با شاگردانش می گذرونه. حاج همّت با تک تک شاگردانش دوست بود. تا جایی که شاگردانش، مشکلات خودشون رو به او می گفتن و او هم بچه ها رو راهنمایی می کرد. او یه معلم نمونه بود.

همّت، مردی عاشق امام

وقتی انقلاب شده بود و همه مردم برای پیروزی انقلاب مبارزه می کردن، شهید همت با شنیدن نام امام، چشمانش پر از اشک می شد. توی شهری که زندگی می کرد، یعنی شهرضا، مردم رو به تظاهرات دعوت می کرد. محمّد ابراهیم همّت، اعلامیه های حضرت امام رو از قم می گرفت و به شهرشون می برد و اونا رو توی زیرزمین خونه شون پنهان می کرد. بعد کم کم هم اون اعلامیه ها و نوارها رو بین مردم پخش می کرد تا اونا از حرف های رهبرشون با خبر بشن. شهید محمدابراهیم همت یه مرد انقلابی بود که برای پیروز شدن انقلاب، زحمت زیادی کشید. روحش شاد.

خاطرات کودکی

دوستای خوب من! نمی دونم شما چی فکر می کنید. ولی من خیلی به خوندن داستان سرگذشت مردان بزرگ علاقه دارم. تا حالا هم کتاب های زیادی درباره زندگی اونا خوندم. دیروز هم داشتم کتابی می خوندم درباره زندگی یه شهید؛ شهید حاج محمّد ابراهیم همت. همین طور که این کتاب رو می خوندم، به یک خاطره از دوران کودکی این شهید برخوردم. شهید همّت توی دوران کودکی، وقتی می دید نماز مادرش تمام شده، می رفت کنارش می نشست و می گفت: «ننه! حالا نماز بگو تا منم یاد بگیرم». اون وقت مادرش چهار زانو می نشست و دست های ابراهیم رو در دستانش می گرفت و کلمات نماز رو برای او تکرار می کرد و ابراهیم هم کم کم این جوری نماز خوندن رو یاد گرفت. او یه کودک با ایمان برد؛ درست مثل خیلی از شما بچه های با ایمان و خوب.

عشق به امام حسین علیه السلام

شهید حاج محمدابراهیم همت، علاقه زیادی به امام حسین علیه السلام و شرکت در مراسم عزاداری ایشان، داشت. مادرش تعریف می کرد که هر وقت دسته های سینه زنی از محله می گذشت، محمدابراهیم که سن و سال زیادی نداشت، با پای برهنه دنبال دسته راه می افتاد و سینه می زد. عاشورا رو خیلی دوست داشت و همیشه روزهای محرم، لباس سیاه می پوشید. وقتی بهش می گفتم که خوب، تو هم مثل بقیه کفشاتو بپوش و با دسته عزاداری حرکت کن، چشم هاش رو پائین می انداخت و می گفت: می خوام برای امام حسین خوب سینه بزنم و عزاداری کنم. آفرین به کودکی که این قدر عاشق امام حسین بود و وقتی بزرگ شد، مثل امام حسین جون خودشو برای حفظ دین خدا فدا کرد.

جوانی پرکار

یکی از دوستان شهید همّت تعریف می کرد که پدر حاج محمدابراهیم همّت، زمین کشاورزی داشت. وقتی موقع برداشت محصول می شد، ابراهیم آستین هاش رو بالا می زد و مثل بقیه کشاورزا، توی برداشت محصول به پدرش کمک می کرد. اون بعضی شب ها تا صبح کنار زمین پدر می نشست تا از محصول ها نگهداری کنه. او، از همون دوران جوانی پر دل و جرأت بود. همین شجاعت باعث شد تا بی هیچ ترسی، در مقابل دشمن ایستادگی کنه. او جَوون پر کار و زحمت کشی بود. برای همین پدر و مادرش خیلی خیلی اونو دوست داشتن و همه تون می دونید کسی که پدر و مادر ازش راضی باشن، خدا هم از او راضیه.

کودکی بزرگ!

همیشه وقتی می خواهیم کسی رو بشناسیم، پای حرفای نزدیکان اون فرد می شینیم. می خوام از زبون برادر شهید حاج همّت، یکی از مردان بزرگ کشورمون، خاطره ای براتون تعریف کنم: یک روز قرار شد همراه خونواده به باغی بیرون از شهر بریم تا استراحتی بکنیم. وقتی محمد ابراهیم موضوع رو شنید، گفت: من نمی آم، کار دارم من توی مغازه کار می کنم. من بهش گفتم: الان که تابستونه و درس و مشق نداری. محمدابراهیم گفت: نمی خوام دنبال بازی باشم، می خوام برم سر کار. پرسیدم: حالا چه کار می کنی؟ گفت: توی یه مغازه میوه فروشی کار می کنم. برای این که بتونم کار یاد بگیرم و از همین حالا با سختی های زندگی آشنا بشم.

سه راهی همّت

بچه ها! توی جبهه یه جایی هست که بهش می گن سه راهی همّت. اون جا، جایی که حاج همّت شهید شده. وقتی دشمن داشت وارد کشورمون می شد و همه جای جبهه زیر آتش دشمن بود، وقتی همه رزمنده ها تشنه و خسته به شهادت رسیده بودن، حاج همّت به طرف خط مقدم جبهه حرکت کرد تا به رزمنده ها کمک کنه، تا شاید بتونه با تهیه آب، خیلی از اونا رو نجات بده، ولی نزدیک غروب، فرمانده عملیات خیبر، یعنی حاج محمّدابراهیم همّت به شهادت می رسد و همه از شهادت او غمگین و ناراحت می شن. حالا دیگه همّت، اون مرد شجاع و مهربون، پیش خدا رفته بود.

حاج همّت

شهید همّت، یه مرد دوست داشتنی بود، یه معلّم خوب، یه رزمنده فداکار و یک پدر مهربون برای بچه هاش. شهید همّت، عاشق دین و کشورش بود، تا اون جا که حاضر شد برای حفظ دین، جونشو فدا کنه. شهید همّت، کسی بود که از کودکی کار و تلاش می کرد و همیشه سعی می کرد کارهای خوب انجام بده.
شهید همّت، مردی بود که توی جبهه زحمت زیادی می کشید و حتی ظرف غذای بچه های رزمنده رو می شست. شهید همّت مردی بود که توی جبهه، برای نجات جون رزمنده ها راهی خط مقدّم شد و به شهادت رسید. روحش شاد و یادش گرامی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر