نشان فیس بوک

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

داستانهای حکیمانه(1)


                      مردم در خوابند وقتی مردند بیدار میشوند(پیامبر اکرم( ص)           

همراه حسین [علم الهدی] در حال قدم زدن بودیم که رسیدیم به قبرستان. حسین به محض اینکه قبرها را دید، لحظه ­ای به فکر فرو رفت و سپس گفت:

«آروم راه بروید.» بعد عباراتی عربی را از نهج البلاغه قرائت کرد و پس از ترجمه آن را تفسیر کرد. آن خطبه این بود که حضرت علی (علیه السلام) به یارانش که از کنار قبرستان عبور می­کردند، فرمودند: «می­دانستید که مرده­ها با شما صحبت می­کنند؟»

 یاران گفتند: «نه!» امام فرمودند: «اینها دارند به شما می­گویند ما فرصت را از دست دادیم، ولی شما فرصت دارید. فاصله­ ی ما با شما یک متر بیشتر نیست، شما فرصت دارید و ما فرصت نداریم. اکنون نه راه بازگشت داریم و نه راهی برای انجام عمل خیر؛ ولی شما فرصت دارید. این فرصت را غنیمت بشمارید و از آن استفاده کنید

 بگذارید وبگذرید ببینید ودل مبندید چشم بیندازید ودل مبازید که دیر یازود باید گذاشت وگذشت(مولا امیرالمومنین علی علیه السلام)

روزی بهلول درقبرستان کنار قبری نشسته بودشخصی از اوپرسید: اینجا چه کار میکنی؟گفت: درمیان جمعی نشسته ام که همسایگان خود را اذیت نمی کنندواز این وآن نیزغیبت وبدگوئی نمی کنند..............
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.پیر گفت: ای جوان!! قرآن بخوان قبل از آنكه برایت قرآن بخوانند!نماز بخوان!!! قبل از آنكه برایت نمازبخوانند!!از تجربه دیگران استفاده كن!! قبل از آنكه تجربه دیگران شوی!!

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم.بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم.اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟
آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر